مگر میشود؟!......

ساخت وبلاگ
هر بار سراغ گوشی ام می روم، این طرف و آن طرف می بینم که از یلدا می گویند...نه یلدا......ها...یللللدددددااااا....!!!!!یک دورهمی ساده چله...به یک چیز عجیب و غریب تبدیل شده...اسمش را هم می گذارند هنر!! این طور کن...آن طورکن...همه انگشت به دهان بمانند...یک هفته جان بکنی ...برای چند ساعت که همه بریزند در خندق بلا...و بخواهند خوششان بیاید یا نیاید!!یک شب خوب تبدیل شده به شب تو خالی و دروغیکه با یک عالمه تشریفات، تبدیل شده بلای جان ها....مخصوصا آن ها که قرار است برای عروس چیزی ببرند....خوب چه قدر کمر شکن هست با این گرانی...هزینه هایی غیر ضروری...که اصلا هیچ کدامشان هم جزو یلدا نیست...شب چله محبوب دوست داشتنی، آن روزها کجا، این فشار و عذاب کجا....اصلا هم به نظرم به مادر ها خوش نمی گذرد، با این همه کار و زحمت و نگرانی...یک رشته پلو و یا خورشت کرفس....بود...یک کاسه تخمه با چند تا دانه پسته که تویش گم بود و یک ظرفنخود چی و کشمش....هر کس هر چه در خانه اش داشت، می گذاشت وسط....اما در عوض آن قدر خوش می‌گذشت، که حد نداشت...الان چی؟!!!دسر لبو! دسر پاناکوتا!!! دسر مزخرف فلان!!!!سبد تزئین شده میوه های قرمز!!سبد سبز!!! چه قدر هم زشت....کیک هندوانه!!! کیک انار!!! اینها دیگر کجا بود؟!اینها یک دهم آن اسراف کاری ها هم نیست....شب دور همی چله که سنت زیبای ساده و مهربانی بود،تبدیل شده به یلدای ترسناک و هزینه های کمر شکن تحمیلی....کجایش زیباست که بخواهی از هفته ها قبل خودت و زندگی ات را تبدیل به جهنم بکنی....من واقعا ناراحتم....از اینکه دارند زیبایی های فرهنگ ما راآنقدر شلوغ و بی نمک و گران می کنند،که همین آدم های طرفدار سرسخت چند صباح دیگر...کلا این شب را از تاریخ پاک می کنند... (Wh مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 22 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:50

نان سنگکی را‌ ته کشو فریز پیدا می کنم، نمی دانم متعلق به چه عصری هست!!! به هر حال باید گرم شود....چایسازم که درش هم شکسته است، روشن می کنم....تا آب جوش بیاید..یک تکه پنیر...نیم دانه گردو...سر درد و چشم درد وحشتناک که دیشب هم نگذاشت بخوابم....حداقل شاید دولقمه نان و پنیر بخورم، این حالم بهتر شود...نمی دانم چرا وقت هایی که خانم ها دلتنگ می شوند... و یا درد دارند...اشک بهترین مرهم است...من تا دلیل محکمی نباشد، گریه نمی کنم...کنترل اشک هایم را به دست گرفته ام...تا حال درونی ام لو نرود...اما امروز صبح این ابیات حافظ را خواندم و اشک هایم همین طور فرو می‌ریخت..دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند....گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند....نمی دانم چرا اما با حال درونی ام خیلی جور بود....این ادمی زاد که فکر می کند...خیلی قوی است...بار امانتی که، حتی اسمان هم نتواست ان را تحمل کند....این انسان عجب چیزی است، که قبولش کرد....من درخودم نمی بینم که بخواهم تا فردا هم خودم را بکشانم، اگر این نور الهی و لطف او نبود‌...اگر توسل وتوکل ما به ذاتی که ما را آفریده و نگهبان ماست و ما را رها نمی کند...نبود...ما از خودمان چه داشتیم ؟!این را باید از بلند آوازه ترین فلاسفه و عالمان...پرسید که این راه را رفته اند...علم و دانش واقعی...همان چراغ پر نور اتاق تاریک جهان است...هر چه قدر که بیشتر چراغ روشن کنی...می بینی که چه اندازه این جهان هستی...در مقابل عظمت حق....کوچک است...و در مقابل آن همه ظلمت تو چه خواهی کرد...با تنهایی خودت....اگر که وصل نباشی به شبکه بزرگ نور جهان....خواب دیدم ...در شبی ظلمانی....در آن همه تاریکی و سیاهی...تنها دیدم ....که از گنبد طلایی و زیبای امام علی علیه اسلام...نوری روشن شده که از همه مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 19 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:50

وقتی که دلتنگ باشی...وقتی که توی یک شهری غریب باشی...از همه جا و همه چیز دلت گرفته باشد....کجا را داری که بروی؟!حتی گاهی با خودم می گویم، اگر در شهر خودم هم بودم، شاید با این روحیاتی که داشتم، با این بلند پروازی ها....هیچ کس را نمی‌خواستم در این حال ببینم....دلم فقط رفت سمت حرم....سمت آن اتاق جلوی درب....مزار شهید عزیزم..داداش کوچکم...حسن...مختار زاده...با همه وجودم راه گرفتم...یک دل سیر دور بی بی جانم گشتم...بالاسر شب جمعه شلوغ بود و گوشه ای خلوت تر نشستیم....به روال همیشه جامعه کبیره خواندم و با هر بندش آرام تر شدم...چه قدر دلنشین است....هر بار می گویم بیایم و از تک تک عبارات بنویسم....اما نمی توانم بگویم بهترین کدام است.... بس که زیبایند و شیرین...الله اکبر...آنجا که می گوید: به واسطه شما اهل بیت ، ذلت و غم واندوه های شدید را از ما بر طرف ساخت...و ما را از مهالک عالم و آتش دوزخ نجات داد...پدر و مادرم و خودم فدای شما....هر چه از امور دنیای ما فاسد و پریشان بود...بواسطه شما اصلاح فرمود...آری...واقعا دیدم...در بسیاری از مشکلات زندگی ام...گره گشایی را....دست هیچ کسی یاری ام نکرد....آنجا که حتی با تمام وجود و سختی بی شمار و از شدت قرض و بار مالی داشت کمر مانمی شکست...برای خریدن همین خانه...به روی خودشان نیاوردند همین نزدیکانی که چشم امید داشتیم از سر جهالت...و باز به رویمان نیاوردیم و آمدند دیدن خانه و به طعنه شنیدم که گفته بودند..در بیابان خانه خریده اند‌!!این یعنی تیر خلاص....آن قدر دل شکسته بودم از همه....شاید تا یک سالی هیچ کس را دوست نداشتم ببینم و به لطف خدا جور شد.‌..البته که هیچ وقت صله رحم را قطع نکردیم....الحمد لله...اما در همان روزها که خیلی از این همین حسودان...فکر مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 17 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:50

وقتی که دیروز در راه برگشت از حرم بودم، مطلبی به ذهنم رسید...اتفاقا خواننده محترمی هم نظر گذاشتند و خواستند از مشکلات جامعه بنویسم...دیدم عجب همان مطلب، را خودم می خواستم بنویسم...به یادم آمد سالهای اول....به شدت مشکلات مالی داشتیم...در حد کلمات هم نمی‌گنجند....یک آب باریکه، ۹۰ هزار تومانی...و یک قسط ۸۵ هزار تومانی...حالا تصور کنید یک دختر ۲۰ ساله...با هزار امید و ارزو....در یک خانه با یخچال و گاز نو...وسایل آشپزخانه نو....اما یخچال خالی..‌.کابینت ها خالی از مواد غذایی....یادم است یک بار دلخوری کذایی پیش آمد...عینا همین جمله را گفتم:من یک ماه است منتظرم که شهریه بگیریم...اما فردای شهریه.... همه اش...تمام شده بود..آن موقع حدودا پانزده سال پیش...گوشت کیلویی ۴ هزار تومان بود!!!الان ۴۰۰ هزار به بالا...نان ۱۰۰ تومان...گوشت که اصلا نمی‌توانستیم بخریم.....میوه اصلا.....برنج گاهی مادرم می‌داد...گاهی مادر شوهرم...روزی می‌رسید....پول نان هم نداشتیم....همان صد تومان...تک تومنی...که برای هیچ چیز حسابش نمی‌کنند...تا گذشت و من در حسرت بچه...روزهایی که ادم تصور می کند، همه چیز مطابق تصوراتش پیشمی رود!وقتی بچه نداری....پول داری! اما حسرت داری...وقتی بچه دار می شوی...حتی پول پوشکش را هم نداری!!..روز دیگر....بچه ات سالها مریضی سخت می گیرد!!حاضری همه پولها را فدا کنی....تا حالش خوب شود!عجب بالا و پایین هایی دارد زندگی!...حتی فکرش را هم نمی‌کنی...حکمتش را نمی‌فهمی!اما زندگی می‌‌گذرد...با همه کم و زیاد هایش....می‌خواستم...بنویسم...که جامعه پر از درد هاست! گرانی ها...ارزانی ها...اکنون یکسری ها هستند...که دارند چوب لای چرخ تولید می‌گذارند...یکسری ها تمام کارشان...خواباندن کارخانه ها و کشور است...ه مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:46

ساعت حوالی ۱۲ ظهر پنجشنبه راه افتادیم به سمت دیار...آنقدر حجم کارها و مسائل زیاد شده که واقعا برای تازه کردن دیدار ها و صله رحم، خیلی باید این طرف و آن طرف بکنی...اما خوب آن ها هم حق دارند و چشم به راه‌...وقتی رسیدیم، مامان نبود و رفته بود چهلم بابابزرگم...آقاجان کلی ذوق کرد...خواهر بزرگ پیشش بود و انتظار نداشت که ما برویم.اما خدایی بود که جور شد و رفتیم، چون که آنها واقعا در فشار بودند و نمی‌توانستند بمانند..با خودم مواد شیرین پلو، درست کرده بودم و برنج خیس کردم،گفتم مامان نیست، شام را خودم درست کنم.شب مامان که برگشت،کلی کارهای جزئی داشت، برایش انجام دادمو فردا ظهر هم رفتیم، خانه مادر شوهرم.از عجائب روزگار بود که شبش دعوتمان کرد، اتفاق نادری که ده سال یک بار شاید بیافتد.اینکه بدانم حالش خوب است و به میل خودش غذا بپزد، خیلی بیشتر می‌چسبد. تا اینکه سر زده بروی و جا بخورد و شاید نخواهد کاری بکند و معمولا حالش خوب نیست و غذا پختن فوری را دوست ندارد.کاش همه پدر و مادر ها حالشان بهتر باشد و هوای بچه ها و عروس ها و دامادها را داشته باشند...یک اتفاق خیلی خوب هم افتاد و به محبت برادر شوهر، که مغازه چرخ خیاطی دارد، یک چرخ سردوز سه نخ قسطی برداشتم.مدت ها بود دوست داشتم بخرم، اما خوب با این اوضاع، که هنوزخرج های مهم تری مثل فرش، یا مبل هست،بعید می دیدم.فعلا که اصلا کار با چرخ را بلد نیستم و انشالله با تمرین یاد بگیرم.ناهار جمعه قرمه سبزی و سالاد شیرازی بود، که از چهار صبح مادرشوهرم بار گذاشته بود...حسابی جا افتاده بود.مادر شوهرم دست پختش خوب است، اگر با میل باشد.خیلی چسبید، جای همه خالی...گمانم چهار، پنج ماهی بود خانه شان غذا نخورده بودم.چون اصلا وقت نمی‌شد.بعد ازعصر هم راهی شدیم به سم مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:46

یک مستند بود راجع به خراب شدن بناهای تاریخی....اینکه بنا و گچکار و کلا کسانی این حرفه ها را بلد بودند، فوت کردند و دیگر کسی این هنر های قدیمی را بلد نیست...با خودم می گویم، چه حیف‌‌‌...چه قدر بد که آنها هنرشان را به رایگان یاد ندادند...شاید غرور..شاید ترس از اینکه دست زیاد شود و دیگر کسی سراغشان نیاید...این ترسها شاید منطقی بوده، برایشان....اما چه قدر بد که گمانمی کردند، حالا حالا ها زنده اند...اگر سالها و شاید قرن های بعد را می‌دیدند، که حرفه ای که این قدر عاشقانه برایش زحمت می‌کشیدند....به دست فراموشی سپردهمی‌شود...اینگونه خسیس نبودند در آموزش هنرشان....کاش ادم های هنرمند....در هر هنری، چند نفر شاگرد، درست پیدا کنند و بیاموزند از جان و دل...با تمام ریزه کاری ها و فوت و فن ها...یادگاری است که در این گنبد دوار بماند.... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:46

خواستم بنویسم از ظالمی که...هنوز... برای خیلی ها...ظالم نیست...خواستم از مظلومی...بنویسم که چه اندازه.... غریب... است...اما دیدم همه اینها بی فایده است...آب از چشمه گل آلود است...کسی که امامش را نمی شناسد....کسی که خدا را نمی شناسد....چه توقعی هست که بتواند میان حق و باطل تشخیص دهد...همه در نظرش مساوی اند....باید هم بگوید هم فلسطینی گناه دارد...هم اسرائیل!!!بدون ذره ای شناخت....بدون هیچ فکری....بگوید کسی را نکشید!!! همه با هم خوب باشید!!!آخر مگر می‌شود؟!آن طرف وحشی صفتی که حتی به بیماران بیمارستان رحم نمی کند!هیچ قانون جنگی را قبول ندارد..بمب فسفری که سالهاست در هیچ جنگی استفاده نمی شود و غیر قانونی است... به راحتی در بمباران ها استفاده می کند...آب را قطع می کند....راه دارو را می بندد..این وحشی...این پلید...را هر کجا هست باید...رحم نداشت...این همان کسی است که با حمایت امریکا سالها داعش را بر سر سوریه روانه کرده بود و به اسم اسلام...چه سرها.... که ....مانند گوسفند سر بریدند.....بر سر یمنی ها هم همین بلا را آوردند...به لطف خدا که هیچ وقت پایشان به این خاک نخواهد رسید...اما اگر برسد..به هیچ کسی رحم نخواهند کرد...حتی به کسی که از او تعریف کرده باشد...وقتی ذات یک عده که از خوک و کفتار هم بدتر هستند بشناسی...می توانی بگویی که:مرگ بر اسرائیل...مرگ بر امریکا....این نفرت هم رزق خداست...این سیاه دلان... مردگانی....هستند که به قول مولا...افقی دارند راهمی روند....اگر خدا را شناخته بودند...همان خداوند بلند مرتبه...بارها در کتابش فرموده...که در مقابل ظلم و کفر بایستید...همان مولا که گمان می کنند دوستش دارند...بارها و بارها در جنگ های مختلف علیه کفار گردن دشمنان را می‌زد...یار مومنان و سخ مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 21 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 14:08

روزهایی که می گذرند...سعی می کنم ظاهرم را حفظ کنم.اما ته دلم غم بزرگی هست و دلم شاد نیست...برای برادران و خواهران خودم....برای فرزندانی که پر پر می شوند...دیروز یک صوت از شهید ابراهیم همت شنیدم...جنگ با اسرائیل که کاری ندارد...آن ها این قدر ترسو و بزدل و عیاش هستند....واقعا هم همین طور هست..این قدر وحشیانه حمله کردن...فقط کار بزدل هاست...اول آذر تاریخ مهم زندگی ام هست...خدا را شکر به خاطر همه نعمت هایش...به خاطر محبت و لطفش... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 22 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 14:08

هوای غروب جمعه و حال بسیار بد من...بعد از نماز بود که واقعا دیدم اگر بنشینم در خانه، از تب و سردرد دیگر چیزی نمی فهمم...با اینکه حاضر شدن برایم خیلی سخت بود، اما نیت زیارتچهل اختران...نیرویم را مضاعف کرد.حضرت موسی مبرقع...حال و هوای آرام بخشی که دارد...یا علی گفتیم و راه افتادیم....باد خنک که به صورتم می خورد...انگار وجودم پر از گرمای تابستان بود...نوه بلافصل امام جواد علیه السلام هستند به همراه فرزندان و همسران و نوادگانشان...همچنین امام زاده زید...که جد بزرگوارشان، همان امام زاده علی اکبر چیذر هستند...خیلی جای باصفایی هست...همین قدر که سرم را روی شبکه های نقره ای سرد،گذاشتم...انگار هر چه غصه بود...هر چه درد های ناگفته...از زبان بی زبانی ام لبریز شد...آن قدر که حس کردم، جانم دوباره تازه شد...جالب اینکه...مدت ها بود که نیت خرید چادر نماز برای عزیزی را داشتم،یک بار هم رفتم اینترنتی بخرم و جور نشده بود...خادمی آنجا روی یک میز، تعدادی از روسری ها و چادر های نذری را داشت می‌فروخت...یک قواره چادر نماز تبرکی با گل های صورتی‌..۲۰۰ تومان...با ذوق خریدمش...همان یکی را ازش داشت...از کجا می دانستید...که به دنبال چادر نماز هستم.....این هم هدیه با ارزش من....انگار چند کیلو از وزن غصه هایم کم شده بود...وقتی برگشتیم...جایتان خالی...تازه خنده دار اینکه فالوده هم خوردیم!! همه می روند فرنی داغ می خورند...ما فالوده...الهی شکر...به خاطر همه چیز.... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 17 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 14:08